loading...
شعروداستان های زیبا
هادی قربانی بازدید : 0 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

فکر کردی می ری و دیگه حتی بهت فکر هم نمی کنم ولی تو نمی دونستی که فقط جسمت ازم دور شده؟ تو نفس هاتو، صداتو، گریه هاتو، خنده هاتو، عطر تن توی خونه جا گذاشته بودی، من این چند روز و با این چیزهای ارزشمندی که برام به یادگار ‏گذاشته بودی سر کردم، اگر چه خیلی سخت بود ولی تحمل کردم. تحمل کردم تا به امروز برسم، به امروز که پیشت، درست روبروت بشینم و دست هاتو توی دست هام‏بگیرم، از دیدن زیبایی صورتت و شنیدن صدای نازت و... وفا، دو ستت دارم با همه ی وجودم دوستت دارم و می پرستمت. 
چند لحظه ای سکوت مابین شون حکم فرما شد. سکوتی دلچسب که فقط صدای تپش های عاشقونه و قلبشون به گوش می رسید. سعید دوباره سکوت رو شکست و عاشقونه تر از قبل گفت: 
-وفا ؟ 
‏او این بار راحت تر از قبل جواب داد:
- جانم! 
-دیگه هیچ وقت تنهام نزار، هر جا خواستی بری خودمم باهات میام. 
- چشم. 
‏- وفا! 
‏- جانم! 
- از این به بعد فقط توی خونه برای من آرایش کن و خودتو فقط واسه من خوشگل کن باشه؟ 
‏- چشم. 
‏- وفا! 
‏- جانم! 
‏- از امروز به بعد حق نداری بدون روسری و با لباس باز بری توی حیاط. 
‏- چشم. 
-وفا! 
با حوصله تر از قبل گفت:
- جانم! 
‏- مراقب خودت باش. 
‏-چشم.
-وفا!
- جانم! 
-از این به بعد بدون من پاتو از خونه بیرون نمیذاری .باشه ؟ 
این بار با لحن پر از گلایه ای جواب داد: 
-سعید خان، داری پشیمونم می کنی ها. نا سلامتی عروس ها شرط می ذارن چرا برای ما برعکس شده؟ 
سعید خندید و گفت: 
-عروسکم، تو که می دونی برات می میرم، می دونی که هر چی تو بگی همونه، هر شرطی بذاری با جون و دل قبول می کنم، پس نیازی نیست برام شرط بذاری من همینطوری شرط نذاشته نوکر تم، چاکر تم، دیوونه اتم، 
‏او خندید و با لحن دوست داشتنی ای گفت: 
‏-ا خواهش می کنم از این حرفا نزنین شما تاج سرمایین، سرور مایین. 
سعید حالا بی تاب تر از قبل دست های او رو غرق بوسه کرد. 
هر دو لبریز از شادی و عشق می خندیدند و به روزهای زیبا و رویایی و دل چسبی که در انتظارشون بود فکر می کردند. فارغ از همه کس و همه جا فقط در هم غرق بودند و همه چی رو فراموش کرده بودند. که با شنیدن صدای ضربه های آرومی که به در اتاق می خورد به خودشون اومدن و به یک باره سکوت خنده دار و مصنوعی ای همه جا رو فرا گرفت.
خاله پردیس از پشت در آروم گفت: 
-پس تموم نشد حرف هاتون؟ بقیه اش رو هم بذارین برای بعد از ازدواجتون که تو وقت های بی کاری و دلتنگیتون حرفی برای گفتن داشته باشین. 
سعید با عجله از وفا فاصله گرفت و کتش رو از روی زمین برداشت و پوشید. او هم شال حریرش رو که روی تخت افتاده بود رو برداشت و روی سرش انداخت و بعد هر دو باهم در حالی که لبخند زیبا و شادی بخشی روی لب هاشون نشسته بود از اتاق خارج شدند.
خاله پردیس به محض خارج شدن هر دو از اتاق و دیدن رضایت و عشق و سعادت توی چشم هاشون براشون کف زد و با خوشحالی گفت: 
‏-مبارکه، مبارکه، انشاالله که خوشبخت بشین و سالیان سال کنار هم با خوشی و سلامتی زندگی کنین. 
هر دو به هم نگاه کردند و لبریز از شادی و خوشبختی به هم خیره شدند . و برای رسیدن به این روز و این لحظه و تحقق یافتن رویاهای دور از دسترس و آرزوهای دور و درازشون از ته دل خندیدند . حالا دیگه به جای غم و غصه و ناراحتی و دل گیری توی چشم هاشون تلالو عشق و برق امید و سعادت و خوشحالی درخشیدن گرفته بود . پنهانی و دور از چشم همه از پشت دست هاشون رو که توی تب و اشتیاق می سوخت .رو به هم دادند و انگشت هاشون رو در هم گره زدند . هر دو با عشق دست همو فشار دادن و اروم و مطمئن و لبریز از غرور و سعادت برای آغاز زندگی مشترکی که قرار بود با توکل به خدا و تلاش جانانه ی خودتشون سرشار از محبت و شادی و اعتماد و هم دلی و مهربونی باشه . استوار و پر امید به سوی آینده ای روشن پیش رفتند . 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 33
  • بازدید سال : 38
  • بازدید کلی : 130