loading...
شعروداستان های زیبا
هادی قربانی بازدید : 1 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

غرورت نمیذاره برگردی؟؟؟ میدونم! جوابمو نمیدی؟؟؟ میدونم!  سکوت کردی؟؟؟ میدونم!  

محلم نمیزاری؟؟؟ میدونم! دستاتو بم نمیدی؟؟؟ میدونم!

میرسه اونروزی که میخوای برگردی! تلفنو برمیداری.

زنگ میزنی.بووووووووق...برنمیدارم...عصبی میشی و فحش میدی.باخودت میگی کلاس گذاشتم...

روز دوم...زنگ میزنی.بووووووووق...برنمیدارم... با خودت میگی غلط بکنم دیگه بهش زنگ بزنم...

روز سوم...رد میشی از جلوی کوچمون میبینی حجله ی یه بنده خدایی رو زدن سر کوچه!!!

دلت میسوزه.میگی بیچاره جوون بوده...میای نزدیکتر...میگی چقد قیافش آشنا میزنه..

باز میای نزدیکتر...جوان ناکام؟؟اینکه منم!!!بالاخره برگشتی؟؟ببخشید...نمیتونم جلو پات بلند شم!

آخه زیر خاکم!دیدی آخر خرابت شدم؟!دیدی همه چیزم خاک شد؟؟!عشقم!چه خوشگل شدی!

چه مشکی بت میاد!!کاش زودتر میمردم...نه...گریه نکن..یادته روز رفتنت؟؟گریه میکردم...

التماس میکردم میگفتم نرو؟؟روزای بعدش چی؟؟یادته؟؟ التماس میکردم برگردی؟گریه نکن...

نمیتونم اشکاتو ببینم...چی دارم میشنوم!! التماس میکنی برگردم؟؟!!!

عشقم...آروم باش...میدونم غرورت نذاشت که زودتر برگردی...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 28
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 35
  • بازدید کلی : 127