loading...
شعروداستان های زیبا
هادی قربانی بازدید : 1 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

شب از راه رسیده بود و من در دریای سعادت غرق شده بودم و با عشق به مسعود نگاه می کردم .مسعود یک باره نگاهم کرد و گفت: 
-از نگاه کردن من سیر نشدی؟! 
-هرگز سیر نمی شم .می خوام به جبران این چند سال محرومیت تا ابد به تماشای تو بشینم. 
-خوبه چون من هم همچین خیالی دارم. 
لبخند زدم .مسعود که را نندگی می کرد با دست ازادش دستم را گرفت و با اهنگی عاشقانه گفت: 
-خیلی دوستت دارم امل.....خیلی! 
-من بیشتر ،من بیشتر! 
-بهم قول بده که دیگه فرار نکنی هیچ وقت. 
-قول می دم چون خودم هم طاقت دوری از تو رو ندارم. 
نگاهم کرد بعد در حالیکه لحن حرف زدنش یکباره جدی شده بود گفت : 
-می دونی می خوام برای سورپریز عروسی چیزی بهت هدیه بدم؟ 
-نه چه چیزی؟ 
-می خوام به دنبال زهرا خانم و اقا رحمان برم .خونه بدون اونا خیلی سوت و کور و سرده .می خوام باز هم مثل سابق گرمای وجود اوونا شادی بخش محیط خونه باشه و من مطمئنم که اونا اگه بفهمن که من تو رو پیدا کردم بازم حاضر می شن که با ما زندگی کنن. 
لبخند زنان سر تکان دادم .بعد کنجکاوانه پرسیدم: 
-راستی تو و علی امروز در مورد چی حرف می زدین تو چه قولی به اون دادی؟ 
-می خوام نذری رو که کرده بودم ادا کنم. 
-نذر چه نذری؟! 
مسعود چشم به جاده داشت و همانطور گفت: 
-من روزی از پیدا کردنت نا امید شدم با خدای خود عهد کردم که اگه روزی تو رو پیدا کنم نیمی از ثروتم را در راه خدا خرج کنم .حالا که حاجتم براورده شده می خوام این نذر رو ادا کنم. 
-می خوای چه کار کنی؟ 
مسعود ارام و شمرده گفت: 
-می خوام سهم مقصود و ویدا رو سرمایه مون جدا کنم و به حسابهاشون واریز کنم .بعد با سهم خودم یه مغازه می خرم و با مابقی ان یه فروشگاه در تتهران می خرم .بعد یه وکالتنامه به علی می دم و در اون می نویسم که اون اجازه داره از پول سود فروشگاه و در صورتیکه خودش بخواد از پول فروش فروشگاه در هر کاری که دوست داشت استفاده کنه. 
در حالی که رضایتمندانه به مسعود نگاه می کردم گفتم: 
-خب مغازه های سهم من رو می خوای چه کار کنی ؟ 
-اونا مال توئه و این تویی که باید در موردشون تصمیم بگیری. 
-اجازه می دی به جای یه مغازه در تتهران دوتا فروشگاه بگیریم و من هم مثل تو یه وکالتنامه به علی بدم . 
مسعود لبخندزنان سر تکان داد و گت: 
-من حرفی ندارم و می تونی با پولات هر کاری که دوست داری انجام بدی به هر حال تو صاحب اونای. 
-ممنون خب حالا باید یه فکری هم برای ویدا و مقصود بکنیم. 
مسعود نفس بلندی کشید وگفت: 
-تکلیف ویدا که مشخصه اون با همسر خارجیش زندگی می کنه و خیال برگشت به ایران هم نداره .نمی دونم که ایا می تونم یه روز مقصود رو ببخشم .و به دنبالش برم و اون رو به خونه برگردونم .شاید وقتی تونستم کاری که باهام کرده رو فراموش کنم .بتونم اونو راضیش کنم که با شیلا ازدواج کنه خدا رو چه دیدی؟شاید یکروز همه این اتفاقات خوب بیفته.اما اول باید قلبم رو خالی لز کینه کنم. 
به تایید حرفهایش سر تکان دادم و دستش را فشردم .مسعود برگشت ونگاهم کرد در حالیکه نگاهش برق مجذئبانه ای می زد با شیفتگی پرسید: 
-از این که داری به خونه برمی گردی چه احساسی داری؟ 
-خوشحالم خیلی خیلی خوشحالم! 
خندید بعد با شیطنت گفت: 
-هیچ می دونی توی خونه بعضی ها دلشون برای تو خیلی تنگ شده؟ 
-بعضی ها ؟منظورت کیه؟ 
خنده کنان جواب داد: 
-قورباغه ها تو باغچه من مطمئنم که اونا با دیدن تو مشتاقانه به سر و کولت می پرن. 
-ای وای پس اگه اینطوره من به خونه برنمی گردم. 
-اما اگه من سپر بلات بشم چی؟ 
لبخند زدم و گفت: 
-اون وقت حاضرم که با میل و رغبت برگردم. 
مسعوود عاشقانه نگاهم کرد و گفت: 
-ای به فدای این برگشتنت !تو تا ابد مهمون خونه دل منی مگه می تونی که برنگردی؟ 
خندیدم مسعود در حالیکه چشم به جاده و نیم نگاهی به من داشت به ارامی خواند: 
عاشقی یعنی اسیر دل شدن 
با هزاران درد و غم یکی شدن 
عاشقی یعنی طلوع زندگی 
با صداقت همنشین گل شدن 
عاشقی یعنی که شبها تا سحر 
وارد دنیای رویاها شدن 
عاشقی یعنی تحمل انتظار 
مثل ماه اسمان تنها شدن 
عاشقی یعنی دو دیده تا ابد 
پر ز گوهرهای دریایی شدن 
پایان
 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 14
  • بازدید کلی : 106