loading...
شعروداستان های زیبا
هادی قربانی بازدید : 1 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:


گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"


  سحر نزدیک است...


هادی قربانی بازدید : 1 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

 


 

 

مرگ هم به تساوی تقسیم نمی شود


عجبا ! هیچ کس هنوز


به سهم کم اش از مرگ


                        اعتراض نکرده است


*


خیلی ها سهم بیشتری از مرگ نصیب شان می شود


کودک بودم که درسینما


مردی ازاسب افتاد و


آنقدر روی زمین کشیده شد که :


گریه چشم هایم را بست


بعد ها دانستم


 افتادن از اسب گریه ندارد  


خیلی ها از اصل می افتند و می میرند

هادی قربانی بازدید : 2 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می‌کرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند . مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می‌تپید، اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیار‌های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می‌نگریستند. و با خود فکر می‌کردند این پیر مرد چطور ادعا می‌کند که قلب زیبا تری دارد . مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می‌کنی... قلبت را با قلب من مقاسیه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می‌رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی‌کنم. می‌دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من محبتم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی‌ها از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیار‌های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. حالا می‌بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد . پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی‌خود را جای زخم مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود

هادی قربانی بازدید : 0 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

فکر کردی می ری و دیگه حتی بهت فکر هم نمی کنم ولی تو نمی دونستی که فقط جسمت ازم دور شده؟ تو نفس هاتو، صداتو، گریه هاتو، خنده هاتو، عطر تن توی خونه جا گذاشته بودی، من این چند روز و با این چیزهای ارزشمندی که برام به یادگار ‏گذاشته بودی سر کردم، اگر چه خیلی سخت بود ولی تحمل کردم. تحمل کردم تا به امروز برسم، به امروز که پیشت، درست روبروت بشینم و دست هاتو توی دست هام‏بگیرم، از دیدن زیبایی صورتت و شنیدن صدای نازت و... وفا، دو ستت دارم با همه ی وجودم دوستت دارم و می پرستمت. 
چند لحظه ای سکوت مابین شون حکم فرما شد. سکوتی دلچسب که فقط صدای تپش های عاشقونه و قلبشون به گوش می رسید. سعید دوباره سکوت رو شکست و عاشقونه تر از قبل گفت: 
-وفا ؟ 
‏او این بار راحت تر از قبل جواب داد:
- جانم! 
-دیگه هیچ وقت تنهام نزار، هر جا خواستی بری خودمم باهات میام. 
- چشم. 
‏- وفا! 
‏- جانم! 
- از این به بعد فقط توی خونه برای من آرایش کن و خودتو فقط واسه من خوشگل کن باشه؟ 
‏- چشم. 
‏- وفا! 
‏- جانم! 
‏- از امروز به بعد حق نداری بدون روسری و با لباس باز بری توی حیاط. 
‏- چشم. 
-وفا! 
با حوصله تر از قبل گفت:
- جانم! 
‏- مراقب خودت باش. 
‏-چشم.
-وفا!
- جانم! 
-از این به بعد بدون من پاتو از خونه بیرون نمیذاری .باشه ؟ 
این بار با لحن پر از گلایه ای جواب داد: 
-سعید خان، داری پشیمونم می کنی ها. نا سلامتی عروس ها شرط می ذارن چرا برای ما برعکس شده؟ 
سعید خندید و گفت: 
-عروسکم، تو که می دونی برات می میرم، می دونی که هر چی تو بگی همونه، هر شرطی بذاری با جون و دل قبول می کنم، پس نیازی نیست برام شرط بذاری من همینطوری شرط نذاشته نوکر تم، چاکر تم، دیوونه اتم، 
‏او خندید و با لحن دوست داشتنی ای گفت: 
‏-ا خواهش می کنم از این حرفا نزنین شما تاج سرمایین، سرور مایین. 
سعید حالا بی تاب تر از قبل دست های او رو غرق بوسه کرد. 
هر دو لبریز از شادی و عشق می خندیدند و به روزهای زیبا و رویایی و دل چسبی که در انتظارشون بود فکر می کردند. فارغ از همه کس و همه جا فقط در هم غرق بودند و همه چی رو فراموش کرده بودند. که با شنیدن صدای ضربه های آرومی که به در اتاق می خورد به خودشون اومدن و به یک باره سکوت خنده دار و مصنوعی ای همه جا رو فرا گرفت.
خاله پردیس از پشت در آروم گفت: 
-پس تموم نشد حرف هاتون؟ بقیه اش رو هم بذارین برای بعد از ازدواجتون که تو وقت های بی کاری و دلتنگیتون حرفی برای گفتن داشته باشین. 
سعید با عجله از وفا فاصله گرفت و کتش رو از روی زمین برداشت و پوشید. او هم شال حریرش رو که روی تخت افتاده بود رو برداشت و روی سرش انداخت و بعد هر دو باهم در حالی که لبخند زیبا و شادی بخشی روی لب هاشون نشسته بود از اتاق خارج شدند.
خاله پردیس به محض خارج شدن هر دو از اتاق و دیدن رضایت و عشق و سعادت توی چشم هاشون براشون کف زد و با خوشحالی گفت: 
‏-مبارکه، مبارکه، انشاالله که خوشبخت بشین و سالیان سال کنار هم با خوشی و سلامتی زندگی کنین. 
هر دو به هم نگاه کردند و لبریز از شادی و خوشبختی به هم خیره شدند . و برای رسیدن به این روز و این لحظه و تحقق یافتن رویاهای دور از دسترس و آرزوهای دور و درازشون از ته دل خندیدند . حالا دیگه به جای غم و غصه و ناراحتی و دل گیری توی چشم هاشون تلالو عشق و برق امید و سعادت و خوشحالی درخشیدن گرفته بود . پنهانی و دور از چشم همه از پشت دست هاشون رو که توی تب و اشتیاق می سوخت .رو به هم دادند و انگشت هاشون رو در هم گره زدند . هر دو با عشق دست همو فشار دادن و اروم و مطمئن و لبریز از غرور و سعادت برای آغاز زندگی مشترکی که قرار بود با توکل به خدا و تلاش جانانه ی خودتشون سرشار از محبت و شادی و اعتماد و هم دلی و مهربونی باشه . استوار و پر امید به سوی آینده ای روشن پیش رفتند . 

هادی قربانی بازدید : 2 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

شب از راه رسیده بود و من در دریای سعادت غرق شده بودم و با عشق به مسعود نگاه می کردم .مسعود یک باره نگاهم کرد و گفت: 
-از نگاه کردن من سیر نشدی؟! 
-هرگز سیر نمی شم .می خوام به جبران این چند سال محرومیت تا ابد به تماشای تو بشینم. 
-خوبه چون من هم همچین خیالی دارم. 
لبخند زدم .مسعود که را نندگی می کرد با دست ازادش دستم را گرفت و با اهنگی عاشقانه گفت: 
-خیلی دوستت دارم امل.....خیلی! 
-من بیشتر ،من بیشتر! 
-بهم قول بده که دیگه فرار نکنی هیچ وقت. 
-قول می دم چون خودم هم طاقت دوری از تو رو ندارم. 
نگاهم کرد بعد در حالیکه لحن حرف زدنش یکباره جدی شده بود گفت : 
-می دونی می خوام برای سورپریز عروسی چیزی بهت هدیه بدم؟ 
-نه چه چیزی؟ 
-می خوام به دنبال زهرا خانم و اقا رحمان برم .خونه بدون اونا خیلی سوت و کور و سرده .می خوام باز هم مثل سابق گرمای وجود اوونا شادی بخش محیط خونه باشه و من مطمئنم که اونا اگه بفهمن که من تو رو پیدا کردم بازم حاضر می شن که با ما زندگی کنن. 
لبخند زنان سر تکان دادم .بعد کنجکاوانه پرسیدم: 
-راستی تو و علی امروز در مورد چی حرف می زدین تو چه قولی به اون دادی؟ 
-می خوام نذری رو که کرده بودم ادا کنم. 
-نذر چه نذری؟! 
مسعود چشم به جاده داشت و همانطور گفت: 
-من روزی از پیدا کردنت نا امید شدم با خدای خود عهد کردم که اگه روزی تو رو پیدا کنم نیمی از ثروتم را در راه خدا خرج کنم .حالا که حاجتم براورده شده می خوام این نذر رو ادا کنم. 
-می خوای چه کار کنی؟ 
مسعود ارام و شمرده گفت: 
-می خوام سهم مقصود و ویدا رو سرمایه مون جدا کنم و به حسابهاشون واریز کنم .بعد با سهم خودم یه مغازه می خرم و با مابقی ان یه فروشگاه در تتهران می خرم .بعد یه وکالتنامه به علی می دم و در اون می نویسم که اون اجازه داره از پول سود فروشگاه و در صورتیکه خودش بخواد از پول فروش فروشگاه در هر کاری که دوست داشت استفاده کنه. 
در حالی که رضایتمندانه به مسعود نگاه می کردم گفتم: 
-خب مغازه های سهم من رو می خوای چه کار کنی ؟ 
-اونا مال توئه و این تویی که باید در موردشون تصمیم بگیری. 
-اجازه می دی به جای یه مغازه در تتهران دوتا فروشگاه بگیریم و من هم مثل تو یه وکالتنامه به علی بدم . 
مسعود لبخندزنان سر تکان داد و گت: 
-من حرفی ندارم و می تونی با پولات هر کاری که دوست داری انجام بدی به هر حال تو صاحب اونای. 
-ممنون خب حالا باید یه فکری هم برای ویدا و مقصود بکنیم. 
مسعود نفس بلندی کشید وگفت: 
-تکلیف ویدا که مشخصه اون با همسر خارجیش زندگی می کنه و خیال برگشت به ایران هم نداره .نمی دونم که ایا می تونم یه روز مقصود رو ببخشم .و به دنبالش برم و اون رو به خونه برگردونم .شاید وقتی تونستم کاری که باهام کرده رو فراموش کنم .بتونم اونو راضیش کنم که با شیلا ازدواج کنه خدا رو چه دیدی؟شاید یکروز همه این اتفاقات خوب بیفته.اما اول باید قلبم رو خالی لز کینه کنم. 
به تایید حرفهایش سر تکان دادم و دستش را فشردم .مسعود برگشت ونگاهم کرد در حالیکه نگاهش برق مجذئبانه ای می زد با شیفتگی پرسید: 
-از این که داری به خونه برمی گردی چه احساسی داری؟ 
-خوشحالم خیلی خیلی خوشحالم! 
خندید بعد با شیطنت گفت: 
-هیچ می دونی توی خونه بعضی ها دلشون برای تو خیلی تنگ شده؟ 
-بعضی ها ؟منظورت کیه؟ 
خنده کنان جواب داد: 
-قورباغه ها تو باغچه من مطمئنم که اونا با دیدن تو مشتاقانه به سر و کولت می پرن. 
-ای وای پس اگه اینطوره من به خونه برنمی گردم. 
-اما اگه من سپر بلات بشم چی؟ 
لبخند زدم و گفت: 
-اون وقت حاضرم که با میل و رغبت برگردم. 
مسعوود عاشقانه نگاهم کرد و گفت: 
-ای به فدای این برگشتنت !تو تا ابد مهمون خونه دل منی مگه می تونی که برنگردی؟ 
خندیدم مسعود در حالیکه چشم به جاده و نیم نگاهی به من داشت به ارامی خواند: 
عاشقی یعنی اسیر دل شدن 
با هزاران درد و غم یکی شدن 
عاشقی یعنی طلوع زندگی 
با صداقت همنشین گل شدن 
عاشقی یعنی که شبها تا سحر 
وارد دنیای رویاها شدن 
عاشقی یعنی تحمل انتظار 
مثل ماه اسمان تنها شدن 
عاشقی یعنی دو دیده تا ابد 
پر ز گوهرهای دریایی شدن 
پایان
 

هادی قربانی بازدید : 1 پنجشنبه 21 فروردین 1393 نظرات (0)

غرورت نمیذاره برگردی؟؟؟ میدونم! جوابمو نمیدی؟؟؟ میدونم!  سکوت کردی؟؟؟ میدونم!  

محلم نمیزاری؟؟؟ میدونم! دستاتو بم نمیدی؟؟؟ میدونم!

میرسه اونروزی که میخوای برگردی! تلفنو برمیداری.

زنگ میزنی.بووووووووق...برنمیدارم...عصبی میشی و فحش میدی.باخودت میگی کلاس گذاشتم...

روز دوم...زنگ میزنی.بووووووووق...برنمیدارم... با خودت میگی غلط بکنم دیگه بهش زنگ بزنم...

روز سوم...رد میشی از جلوی کوچمون میبینی حجله ی یه بنده خدایی رو زدن سر کوچه!!!

دلت میسوزه.میگی بیچاره جوون بوده...میای نزدیکتر...میگی چقد قیافش آشنا میزنه..

باز میای نزدیکتر...جوان ناکام؟؟اینکه منم!!!بالاخره برگشتی؟؟ببخشید...نمیتونم جلو پات بلند شم!

آخه زیر خاکم!دیدی آخر خرابت شدم؟!دیدی همه چیزم خاک شد؟؟!عشقم!چه خوشگل شدی!

چه مشکی بت میاد!!کاش زودتر میمردم...نه...گریه نکن..یادته روز رفتنت؟؟گریه میکردم...

التماس میکردم میگفتم نرو؟؟روزای بعدش چی؟؟یادته؟؟ التماس میکردم برگردی؟گریه نکن...

نمیتونم اشکاتو ببینم...چی دارم میشنوم!! التماس میکنی برگردم؟؟!!!

عشقم...آروم باش...میدونم غرورت نذاشت که زودتر برگردی...


تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 24
  • بازدید کلی : 116